دانلود رایگان کتاب بیشعوری

hamiiadminنویسنده: hamiiadmin
بازدید: 37 بازدید
بیشعوری کتاب

کتاب بیشعوری اثر خاویر کرمنت:

در پایان این متن کتاب بیشعوری را به صورت رایگان دانلود کنید.

مقدمه ی مترجم:

آیا از اینکه همسایه تان زباله هایش را در جوی آب میریزد عصبانی هستید؟ آیا تا به حال
پیش آمده که در اداره ای برای گرفتن یک امضا روزها و ساعتها در آمدوشد باشید؟ آیا احساس
میکنید برخوردهای رئیستان با شما توهین آمیز است؟ تا به حال دلتان میخواسته که یک صندلی
را بر فرق پزشکی بکوبید که وقتی بعد از ساعتها انتظار و پرداخت حق ویزیت کالن موفق به
دیدارش شده اید، بدون آنکه اجازه بدهد در مورد بیماریتان توضیحی بدهید شروع به نوشتن
نسخه کرده است؟ آیا از دیدن مجری های تلویزیون عصبی میشوید؟ آیا با شنیدن حرفهای
سیاست مداران دچار رعشه و ناسزاگویی میشوید؟ آیا وسوسه ی خفه کردن بزرگترهای فامیل که
دائما مشغول فضولی و نصیحت و بزرگتری اند زیاد به سراغتان میآید؟ با همکاران اززیرکاردررو
و زیرآبزن زیاد دست به یقه میشوید؟ آیا هر هفته دوستانی به سراغتان میآیند که بخواهند شما را
به فعالیت تجاری یا آیین مذهبی جدیدی دعوت یا دست کم چاکرایتان را باز کنند؟ رابطه تان با
همسرتان چطور است؟ به فکر جداشدن از او هستید یا آنقدر شرور است که حتی جرات
جداشدن از او را هم ندارید؟ بچههای تخس و شروری که دائما باعث سرافکندگی تان میشوند هم
دارید؟ 

دانلود رایگان کتاب بیشعوری

مثل هر کس دیگری، من هم در تمام زندگی ام با بیشعورها
سروکار داشته ام؛ اما در بیشترِ
این اوقات مثل بیشترِ افرادِ جامعه، درگیر مفاهیم و تعاریفِ قدیمیِ بیشعوری
بوده ام. مثل دیگران
بیشعوری را به عنوان بیماری نمی شناختم و فکر میکردم بیشعوری نوعی کمبود شخصیت است که
صرفا با اراده میتوان آن را اصالح کرد یا از بین برد.
اما حال من ماهیت بیشعوری را میشناسم. بیشعوری یک نوع اعتیاد است و مثل سایر
اعتیادها به الکل و مواد مخدر یا وابستگی دارویی، اثرات سوء و زیانباری برای شخصِ معتاد و
اجتماعی که در آن زندگی میکند دارد. بدترین خصوصیت این اعتیاد آن است که بیشعورها ذرهای
هم از بیشعوری شان آگاه نیستند. این امر البته در مورد خود من هم صادق بود.
آشکارکردنِ ضعفها و اشتباهاتِ خود، برای هیچکس کار آسانی نیست. من تا مدتها از
نوشتن این کتاب و حتی صحبت کردن درباره ی موضاعاتِ آن ابا داشتم، چرا که دوست نداشتم
تمام دنیا بفهمد که من آدم بیشعوری بوده ام. اما سرانجام وجدان، دوستان و بیمارانم من را متقاعد
کردند که قبال همه ی دنیا فهمیده اند که من بیشعور بودهام و نوشتن یا ننوشتن درمورد آن از این
جهت بی فایده است، ولی شاید بتوانم با نوشتنِ سرگذشت خودم به بیشعورهای دیگر کمک کنم تا
بهبود یابند. از اینرو، در نهایت فروتنی تصمیم گرفتم تا سرگذشت دردناکِ اعتیاد خود به
بیشعوری، و نیز راهِ دشوار رهایی از آن وضعیت رقت بار را برای استفادهی دیگران بنویسم.

دانلود رایگان کتاب بیشعوری

اکنون میتوانم در گذشته ام نظر کنم و به وضوح خودم را ببینم که چطور سالهای سال با
بیشعوری زندگی کردم. به عنوان یک بیشعورِ درمان شده، رن و مشقتِ الزم برای درمان شدن را
درک میکنم. چیزی که هیچ آدم عاقلی دوست ندارد آن را تجربه کند، ولی وقتی آدم گرفتار
بیشعوری شد، چاره ی دیگری برایش وجود ندارد. دیر یا زود زندگی در مقابلت قد علم میکند و
میگوید: »تو بیشعوری.« شما هم در مقابل تکذیبش میکنید، لگدش میزنید، لعنتش میکنید،
سرش فریاد میزنید، کتکش میزنید، با او جروبحث میکنید، سعی میکنید فراموشش کنید و
فحشش میدهید. اما زندگی جا نمیزند. یا شما قبل از آنکه او به حسابتان برسد به حساب خود
میرسید و یا او به حساب شما خواهد رسید.
از این رو با صداقت و تاسفِ فراوان باید اقرار کنم که: من بیست سال آزگار یک بیشعور
تمام عیار بودم! در این مدت دوستان و اعضای خانوادهام از بیشعوری من آزار فراوان دیدند و در
بسیاری از مواقع من آنها را از خودم فراری میدادم. حتی بیماران من هم از بینزاکتی و
خودپسندی های زایدالوصف من خیلی میرنجیدند. اگر من زودتر به بیشعوری ام پی میبردم و در
سنین پایینتر برای درمانم دست به کار میشدم، اگر نگویم همه، دستکم بسیاری از این عوارض
قابل پیشگیری بودند.
به عقیده ی من، هیچگاه برای تشخیصِ نشانه های بیشعوری خیلی زود یا خیلی دیر نیست.
بر همین منوال، هیچگاه نیز برای اصالحِ عادات بدی که دوستان را میرنجاند، به روابط کاری و
تجاری آسیب میرساند و باعث جروبحث و دعوا و مرافعه با بسیاری از مردم میشود، خیلی زود
یا خیلی دیر نیست.
خود من تا چهل سالگیام کوچکترین نشانه ای از بیشعوریام احساس نکرده بودم. مثل
بیشترِ بیشعورها، من هم به اینکه آدم نیرومندی هستم و همیشه به هر چیزی که میخواهم میرسم،
مباهات میکردم. از همان سنینِ دورانِ دبیرستان یاد گرفتم که چگونه ندای وجدانم را خاموش کنم
و هرگونه احساس گناهی را در نطفه خفه کنم. در دوران رزیدنتی، فهمیدم که میتوانم هر چیزی
را با توپوتشر از پرستاران، بیماران و دیگران بخواهم، یعنی درحقیقت معموال با این شیوه دیگران
را مجبور میکردم که دقیقا مطابق خواست من رفتار کنند. تازه، بعد از اینکه به عنوان پزشک
متخصص شروع به کار کردم باز هم فوتوفن های بیشتری در پرخاشگری و زرنگ بازی کسب
کردم.

دانلود رایگان کتاب بیشعوری

ذکر این نکته مهم است که من همیشه فکر میکردم اینها خصوصیاتی مثبت به نشانهی
اعتمادبه نفس است. بهعنوان پزشک، در تستهای روانشناسی و روانکاوی متعددی باید شرکت
میکردم و پاسخ همهی آنها این بود که من شخصیتی قوی دارم و دارای چنان »عزت نفس« باالیی
هستم که از دیگران بی نیازم میسازد. نمرات من در خودسازی باال بود، چرا که تمرکزم خوب بود،
مصمم بودم، اختیارم دست خودم بود و خودسنجی میکردم. این به معنای آن بود که کسی
نمیتوانست با من دربیفتد و اگر هم هوس چنین کاری به سر کسی میزد، بهراحتی میتوانستم سرِ
جای خودش بنشانمش. افتخارم این بود که میتوانم قبل از اینکه دیگران علیه من کاری کنند، من
علیه آنها اقدام کنم.

دانلود رایگان کتاب بیشعوری
این ویژگیهای شخصیتی خیلی به من کمک میکرد، بهطوری که به عنوان پزشک
متخصص در مقعدشناسی
کارم خیلی گرفته بود. با زن بسیار جذابی ازدواج کردم و دوتا بچهی
فوق العاده آوردیم. تمام همکارانم به من احترام میگذاشتند و در بیمارستان و محافل پزشکی
جایگاه ویژهای داشتم. در اجتماع هم به من بهعنوان کسی که در حرفهاش از نفوذ و اعتبار باالیی
برخوردار است نگاه میشد. کال زندگی خوبی بود و من از زندگی و از خودم راضی بودم.
 اما همه چیز در قلمرو دکتر خاویر کرمنت
به خوبی و خوشی پیش نمیرفت. گهگاهی
این حس ناخوشایند به سراغم می آمد که رفتار احترامآمیز همکارانم نسبت به من، بیشتر از روی
ترس است تا احترام واقعی. اما اینطور وانمود میکردم که چندان فرقی هم نمیکند و این امر
ناشی از هیبت من است. اینطور بهنظر میرسید که تا سروکله ی من پیدا میشود، بعضی از
همکاران گفتگویشان را قطع میکنند و متفرق میشوند و دوستانم هر روز بیش ازپیش از اینکه
نمیتوانند با من باشند، عذرخواهی میکنند. وقتی که در یک میهمانی حرف میزدم، بعضیها با
بیقراری و ناراحتی به زمین خیره میشدند و چیزی نمیگفتند. انگار که حتی یک کلمه از حرف
های من را هم نمیخواستند بشنوند؛ اما من اینطور به خودم میقبوالندم که این، مشکل خود
آنهاست و شاید مشکالت شخصی مشغولشان کرده است.

دانلود رایگان کتاب بیشعوری

زنم یکبار جشن تولد غافلگیرکنندهای برایم ترتیب داد، اما غافلگیرکنندهترین چیز این بود
که فقط شش نفر در آن مراسم حضور یافتند که تازه سه تای آنها هم زن و بچههای خودم بودند.
اما من آن را به پای حسادت دوستانم نسبت به موفقیت های چشمگیرم گذاشتم. برایشان متاسف بودم که حقارتها و بیکفایتیهایشان باعث میشود که در مقابل من چنین واکنشهایی نشان
دهند، اما زیاد خودم را ناراحت نمیکردم و این قبیل خصوصیات را جزو سرشت آدمها میدانستم.
بعد هم سعی میکردم با بزرگواری این قبیل وقایع را فراموش کنم.
سرانجام یک روز از خواب خرگوشی تکانی خوردم. تنها پسرم بعد از ساعتها بگومگو با
من، اعالم کرد که نمیخواهد به کال برود و میخواهد در نیروی دریایی ثبت نام کند. تکپسرم
میخواست به جنگ من بیاید! باورم نمیشد! در طی بیست سال گذشته هیچکس جرات نکرده بود
که با من دربیفتد و آخرین کسی که چنین خبطی را مرتکب شده بود سالها بود انگشت ندامت به
دندان میگزید.

دانلود رایگان کتاب بیشعوری

من میخواستم پسرم پزشک موفقی مثل خودم بشود، اما او داشت خیرهسری میکرد. از
کوره دررفتم و گفتم اگر در نیروی دریایی ثبتنام کند هر چه دید از چشم خودش دیده. او هم در
مقابل چشمان من چیزی را حواله داد که هرچند غریب بود، نحوه ی استعمال آن برای یک
مقعدشناس ناآشنا نبود! بعد هم در را به هم کوبید و از خانه بیرون رفت. او به همسرم گفته بود که
تصمیم گرفته تا آنجایی که امکان دارد از من دور بشود و به حرفش هم عمل کرد. او در رسته ی
آموزش هوافضا ثبت نام کرد.
به خاطر این کارِ پسرم خیلی اعصابم به هم ریخت و درهم شدم. با دلخوری از زن و دخترم
پرسیدم که نظرشان دربارهی این ماجرا چیست و منتظر بودم تایید کنند که من پدر دلسوزی هستم
و آن پسره کار احمقانه ای انجام داده است.
با بغض گفتم: »چطور دلش آمد از خواسته ی منی که اینقدر دوستش دارم سرپیچی کند؟«
بعد پاسخی شنیدم که خیلی برایم غیرمنتظره بود. اول دخترم زیر لب گفت: »شما فقط و
فقط خودتان را دوست دارید.«
چند لحظه بهتم زد. بعد بهعنوان آخرین امید چشم به همسرم دوختم، اما او هم حرفِ
دخترمان را تایید کرد و گفت: »راست میگوید. اصال راستش را بخواهی، چند سالی میشود که
زندگی مشترک ما به آخر خطش رسیده. لطفا همین امشب از این خانه برو.«
نمیتوانستم آنچه را که در حال وقوع بود باور کنم. فقط در عرض چند ساعت دنیای
شخصی من نیست ونابود شده بود.

تا چند روز آنچه را رخ داده بود در ذهنم زیروباال میکردم. قلبا معتقد بودم که حق با من
است، مثل همیشه که علیرغم اعتقاد دیگران حق با من بود. یکی داشت کسانی را که خیلی

دوستشان داشتم از من دور میکرد. آنها را علیه من تحریک کرده بود. دلم میخواست بفهمم کار
چه کسی است تا حسابش را برسم.
قبال هم بارها با کسانی روبرو شده بودم که در مقابل اعتقادات و رفتارهای من
دستبهیکی کرده بودند. در چنین مواقعی فقط و فقط با اتکا به ارادهی قویام توانسته بودم وقار و
شخصیت خودم را حفظ کنم. باالخره به این نتیجه رسیدم که این مورد با بقیهی موارد فرق چندانی
ندارد. بزرگترین دغدغهام این بود که درنهایت با پیروزی به نزد خانوادهام بازگردم، اما هر کاری
که در این راه میکردم با شکست مواجه میشد. آنها نمیخواستند مرا ببینند و با من حرف بزنند.
ما از هم دورتر و دورتر میشدیم. سرانجام با درماندگی چیزی را قبول کردم که قبولش برای هر
بیشعوری سخت است: به کمک کس دیگری نیاز دارم!
بنابراین با یکی از همکارانِ روانپزشکم به مشاوره نشستم. همه چیز را برایش تعریف
کردم و ازش پرسیدم که اشکال از کجاست و چی به سر خانوادهام آمده است؟ آیا مریض شدهاند؟
خواهش کردم که حقیقت را رُکوراست به من بگوید، چرا که من آدم قویای هستم و توانایی
مواجهه با هر خبر و پیشامد ناگواری را دارم.
دوستم کمی درنگ کرد و بعد در حالی که توی چشمهای من نگاه میکرد، گفت: »آنها
مریض نیستند، حالشان خیلی هم خوب است.«
مدتی طول کشید تا منظورش را از این حرف بفهمم، چیزی که مواجهه با آن برایم خیلی
سنگین بود.

»م م منظورت این است که… پس من مریضم؟«
»نه… تو هم مریض نیستی. تو فقط بیشعوری.«
من که از این پاسخ بیادبانه جا خورده بودم، با عصبانیت گفتم: »من اینجا نیامدهام که بهم
توهین شود. اگر نمیتوانی مشکلم را حل کنی، میروم.« و رفتم.
در شش ماهی که پس از آن سپری شد، انگار که تمام دنیا تبدیل به جهنم شده بود؛ یا
دست کم مطب مقعدشناسی من عین جهنم سوزانی شده بود. دلم برای خودم میسوخت و خودم
را قربانی نیروی ناشناختهای میدیدم که باعث شده بود کسانی که دوستشان داشتم، درکم نکنند و
نادیدهام بگیرند و کسانی که از آنها کمک خواسته بودم، مسخرهام کنند. یک روز عصبانی بودم و
روزِ دیگر غمگین؛ اما هیچوقت شاد یا حتی راضی نبودم. خوب نمیخوابیدم و همیشه بیقرار
بودم. هر تاخیر، تعلیق و وضعیت پیچیدهای را طوری میدیدم که انگار در خدمت دشمنی

اسرارآمیز است. نمیدانم پرستاران بخش یا بیمارانم در آن زمان چطور مرا تحمل میکردند. واقعا
یک هیوال شده بودم.
سرانجام یک روز بعدازظهر که تنها بودم به این واقعیت پی بردم که زِمام زندگی از دستم
خارج شده است. درواقع، این حقیقت برایم آشکار شد که من هیچگاه زمام زندگیام را واقعا در
اختیار نداشتهام، بلکه فقط با تکبر اینطور میپنداشتهام که همه چیز در کنترلِ من است. کشفِ این
واقعیت موجب آرامش نسبیام شد، بهطوریکه آن شب راحتتر از شبهای تمام آن شش ماه به
خواب رفتم.
روز بعد، هنگامی که مشغول یک معاینهی مقعدی بودم، ناگهان قطعات باقیماندهی این
پازل به هم پیوستند. همانطور که داشتم مقعد بیمارم را معاینه میکردم به کشفوشهودی دربارهی
خودم رسیدم:
من بیشعورم!
همکارِ روانپزشکم به من اهانت نکرده بود؛ او فقط خواسته بود به من کمک کند! فورا با
او تماس گرفتم، بابت رفتار نامناسبم عذرخواهی کردم و تقاضا کردم که دوباره همدیگر را ببینیم.
از آنجا که یکی از قرارهای مالقاتش لغو شده بود، توانستم بعدازظهرِ همان روز ببینمش.
همین که روی صندلی نشستم بیدرنگ گفتم: »تو راست میگویی. من بیشعورم.«
خمیازهای کشید و گفت: »این را که همه میدانند.«
»خب، تو چطور آن را درمان میکنی؟«
»چی را درمان میکنم؟«
»بیشعوریِ من را دیگر.«
همکارم گفت: »بیشعوری که مرض نیست. یکجور خصیصه است و به همین خاطر هم
قابلدرمان نیست.«
»منظورت چیست که قابلدرمان نیست؟«
»ببین. چه تو بیشعور باشی، چه نباشی، واقعیت این است که خیلی از مردم بیشعورند.
بیشعوری چیزی است مثل چپدستبودن. قابلدرمان هم نیست.«
بهتزده شده بودم. پرسیدم: »پس اگر علم روانپزشکی نتواند مشکلِ بیشعوری یک نفر را
حل کند، فایدهاش چیست؟«

دسته بندی کتاب ها
اشتراک گذاری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید

هیچ محصولی در سبد خرید نیست.

ورود به سایت